شاید این شب تا ابد سورئال‌ترین شب زندگی‌م باشه. بعد از دیت خوب و یه مستی خوب این سر دنیا، آلارم گذاشتم که نصف شب بیدار شم تا بتونم حداقل از توی موبایلم شاهد بهترین روز زندگی بهترین دوستم باشم. و کی باید این کارو انجام بده؟ بهترین اکسی که توی ایران داشتم. هنگ اووری و سردردی که دارم، حس و حال و فکرایی که دارم سورئاله واقعا.

+ نوشته شده در  شنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت ۱۱:۵۲ ق.ظ  توسط nafi3  | 

به مناسبت‌ها و رویدادها و جشن‌ها و تاریخ‌ها اعتقادی ندارم. اما حالا که سال داره نو میشه و حالا که ۴۰۲ داره میشه ۴۰۳ . باید بنویسم که یادم بمونه ۴۰۲ سالی بود که به آرزوهام رسیدم. به دو تا هدف مهم. بالاخره در سی سالگی. ۴۰۲ سالی بود که سی ساله شدم. خونه‌ی مستقلی ساختم برای خودم و برای تنها بودن. مهاجرت کردم. و حالا انگار تازه زندگی شروع شده. حالا اون همه تقلا و کشمکش و هیجان تبدیل شده به جریان عادی زندگی. اهداف جدید و آرزوهای جدید دارن ساخته می‌شن و این چرخه تا ابد ادامه داره. و انگار باید باور کنم که زندگی همینه و چیزی جز این نیست. قرار نیست آسون باشه اما من می‌تونم از پسش بربیام. راهی ندارم و مجبورم که از پسش بربیام.

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۲ساعت ۹:۵۳ ب.ظ  توسط nafi3  | 

۱۲ سال پیش تو همین روزا برای دیدن مراسم اسکار و دیدن اصغر فرهادی که بعد از گرفتن جایزه داره سخ‌نرانی می‌کنه له له می‌زدم. در واقع از وقتی که فهمیدم فیلم چیه و اسکار چیه برای دیدن مراسمش به صورت لایو له له می‌زدم. فیلم ریکورد شده‌ی سال‌های قبلش رو از دایی می‌گرفتم و با ذوق می‌دیدم. البته که باید یواشکی می‌دیدم چون ممکن بود ازم گرفته بشه. خیلی براش ذوق داشتم. خیلی. تصاویر اون روزی که اصغر فرهادی اسکار برد به وضوح یادمه. سال کنکور بود. ۴ ماه بعد قرار بود مثلا سخت‌ترین امتحان زندگی‌مون رو بدیم. از صبحش تو مدرسه حرف از اسکار بود. غزاله خونه‌ی ما بود که نتایج اعلام شد و ما از خوشحالی روی پا بند نبودیم.

اون ذوق و شوق رو دقیقا یادمه. حتی الانم می‌تونه لبخند بیاره روی لبم. هیچ وقت نشد مراسم اسکار رو لایو ببینم. اما می‌دونید چیه؟ امروز در نزدیک‌ترین نقطه به این آرزو بودم. بدون ذوق. بدون شوق. بدون عطشی برای برآورده کردنش. و با این که زمان شروع رو می‌دونستم و تا برآورده شدن اون آرزوی دور و دراز فقط یک دکمه زدن فاصله بود؛ اما به راحتی فراموشش کردم.

۱۲ سال فاکینگ سال گذشته. من مهاجرت کردم. رسیدن به رویاهای کودکی و نوجوانی و جوانی داره قابل دسترس‌تر می‌شه. قراره با همون غزاله هم‌خونه بشم. مراسم اسکار دقایقی پیش تموم شده. بازیگر موردعلاقه‌م اسکار رو گرفته. و من از کل مراسم فقط چندتا عکس توی اینستاگرام دیدم. به جاش تو آگهی‌های کار دارم می‌چرخم و فکر می‌کنم برای شروع و برای ورود به جامعه در اولین قدم دستیار آشپز بشم یا منشی یا صندوق‌دار؟

فکر می‌کنم مهاجرت نکردم که به رویاها و آرزوهام برسم. مهاجرت کردم که از اون جهنم فرار کنم. کاش انقدر جمهوری اسلامی نمی‌رید تو زندگی ما. تمام عمرمون خواسته و ناخواسته درحال جنگ با اینا بودیم. جنگ تحمیلی واقعی خودشونن.

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۲ساعت ۷:۸ ق.ظ  توسط nafi3  | 

احساساتم داره روز به روز بیشتر میشه و این که آزادشون کردم و دیگه نمی‌خوام کنترل‌شون کنم برام ترسناکه و در عین حال شیرین و دوست داشتنی. قلبم مثل یه ساعت شنی داره ذره ذره از دوست داشتن‌ش پر میشه. نمی‌تونم و نمی‌خوام جلوش رو بگیرم. به وضوح دارم می‌بینم چقدر احتمال به گا رفتنم بالاست تا ته این مسیر، اما می‌خوام ادامه بدم. نمی‌خوام بترسم. ترسیدن و محتاط بودن بسه. دیگه بسه. می‌خوام به پایان نیندیشم دگر. که همین دوست داشتن زیباست.

+ نوشته شده در  شنبه دهم دی ۱۴۰۱ساعت ۱۲:۲۲ ب.ظ  توسط nafi3  | 

Great. Now everyone thinks I'm devastated and try to be sypathetic. Thats what I never wanted. To make a totally opposite expression of who really I am.

+ نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۹ساعت ۹:۱۸ ب.ظ  توسط nafi3  | 

خواهرم عروس شد و نامزدی‌ش از بدترین روزها و شب‌های زندگیم بود. حجم زیاد حماقت و بی‌شعوری و بی‌تجربگی ای که تمام مراسم رو گرفته بود، خارج از حد تحملم بود. اگر تمام مسئولیت‌ش رو دوشم نبود، میتونستم فرار کنم و اهمیت ندم کی چی میگه. فرار راه حل من برای تمام مشکلات دنیاست. راه حلی که همیشه فقط تو ذهنم تصویرسازی میکنم. جرئتم خوب چیزیه. یه روز به اینجام میرسه و فرار میکنم. هنوز به اینجام نرسیده اما وضعیت یه طوریه که به زودی میرسه.

موهامو رنگ کردم. سبز. ^_^ کوتاهم کردم. کوتاهه کوتاه.

کرونا کی تموم میشه؟ زندگی کی تموم میشه؟ دنیا کی تموم میشه؟

پلتفرم رو دیدین؟ متلاشی شدم با دیدنش

استعدادم در زومبا در حد جلبکه و اعتماد به نفسم رو آورده پایین. 4 جلسه هم مونده که اصلا دلم نمیخواد برم.

آبگوشت فردا منتظرمه که برم بذارمش.

شنبه تولد آویناست و هنوز کادوشو نخریدم. آوینا دختردایی کوچولو موچولوی منه که تاره داره یک سالش میشه. شیرین و تو‌دل‌برو. و حیف و صد حیف که قراره تو این آشغال‌دونی بزرگ بشه.

جدا مرسی که کامنت میذارین ^_^ عمیقا خوشحالم که هستین هنوز. قدردانم که سر میزنین و میخونین. ماچ به همه تون (علکی مصلا عینفلوعنصرم)

+ نوشته شده در  پنجشنبه پنجم تیر ۱۳۹۹ساعت ۱۰:۰ ب.ظ  توسط nafi3  | 

یکی هست که چند ساله داره سعی میکنه وارد فیسبوکم بشه. حالا فیسبوکم که هیچی نداره داره خاک میخوره. نمیفهمم فازش چیه. واقعا سواله برام که چرا این کارو میکنه. هر چند وقت یه بار فیسبوک پیام میده که: بفرما لینک تغییر پسوردت.

حدس میزنم کی باشه اون شخص و حدس میزنم اینجا رو میخونه. نمیدونم هدفت چیه ولی بهتر نیست بیای حرف بزنی باهام؟ بلاکت نمیکنم. قول.

+ موتور نوشتنم روشن شده انگار!

+ نوشته شده در  جمعه دوم خرداد ۱۳۹۹ساعت ۹:۴ ب.ظ  توسط nafi3  | 

از تلگرام درآمد دارم. با اینستاگرام تفریح میکنم. توییتر میخونم که از دنیا عقب نمونم. یوتیوب دنبال کلیپ‌های ورزش در خانه میگردم. اما دلم همیشه اینجاست. اصل من بلاگفاست.

+ نوشته شده در  جمعه دوم خرداد ۱۳۹۹ساعت ۴:۳۷ ب.ظ  توسط nafi3  | 

 

گاهی اون قدر وسوسه میشم بهش دایرکت بدم که در راه تلاش برای غلبه کردن به این وسوسه، از درون متلاشی میشم. فقط هم یه سوال دارم ازش. اصلا اسم منو یادشه؟

+ نوشته شده در  جمعه دوم خرداد ۱۳۹۹ساعت ۱۲:۵۷ ق.ظ  توسط nafi3  | 

یادم رفته دلتنگ شدن چه حسی داره. مدتهاست دلتنگ هیچکس و هیچ چیزی نشدم. مدتهاست سنگ شدم. مردم. تو این دنیا نیستم. مدتهاست همه چیز عجیب و غریبه. زندگی، زندگی نیست. آدمها دورن خیلی دور. توی مغزم یکی که انگار منم، سالهاسن کز کرده یه گوشه، زانوهاشو بغل کرده، گریه میکنه و فقط نگاه میکنه. فقط نگاه میکنه. هیچ کار نمیکنه. فقط نگاه میکنه ...

+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۸ساعت ۱۱:۵۳ ب.ظ  توسط nafi3  |